دنا: سلام من دنا هستم.
رها: من هم رها هستم و سلام.
دنا و رها با هم: شما دارین به پادکست چی؟کجا؟چرا؟ گوش میکنین.
{موسیقی}
رها: دنا تو تا حالا داستان موش و گربه رو شنیدی؟
دنا:منظورت کدوم داستان موش و گربه است؟ آخه من کلی کتاب قصه دربارهی دعوای موش و گربه خوندم. کلی کارتون و فیلم هم هست که دربارهی موشها و گربهها است.
رها: آره میدونم، منظورم یکی از قصههای قدیمی دربارهی دعوای موشها و گربههاست.
دنا: آها فکر کنم فهمیدم کدوم رو میگی. همون قصهی قدیمی که بابابزرگ برامون میخوند و اینجوری شروع میشد؟ اگر داری تو عقل و دانش و هوش، بیا بشنو حدیث گربه و موش.
رها: آره آره. حالا اگر موافقی صداهای بچهها رو پخش کنیم تا ببینی ربط پادکست امروز به این قصه چیه.
دنا: موافق. هی دانابات هستی. سوالهای بچهها رو پخش میکنی؟
{افکت دانابات}
سلام من دیانا زرگر زاده هستم میخواستم بگم که چرا گربهها چشماشون سبزه بیشتریاشون ولی آدمها بیشتریاشون چشماشون قهوهایه؟
سلام من سام سحابم از کرمانشاه ۵ سالمه چرا گربهها گوشخوارن ؟
سلام دنا و رها من اما مشفق یگانه هستم میخواستم بپرسم که چرا سگ و گربهها با هم بد هستند.
آکو سلام من آکو هستم از تهران ۴ سالمه. چرا گربهها از کوه و ساختمون و چیزهای بلند میافتند هیچیشون نمیشه؟
سلام من حسینم ۱۰ ساله از شهر کوار می شه یه اپیزود هم دربارهی گربهها درست کنید؟
سلام آقای پی قسمت گربه هم دارین؟
سلام دنا و رها اسم من ارشاست از تهران میخوام بدونم گربهها پاهای عقبیشون که کجه برای چی کجه؟
سلام من سام هستم از شهر شیراز ۵ سالمه به زودی هم دندون شیریم میافته میخوام بدونم چرا سگ و گربه از صدای ترقه میترسن؟
سلام من دلژین هستم از شهر تهران ۵ سالمه می خواستم بپرسم که گربهها با چیزهای دیگه فرق دارن یا نه؟
سلام اسم من فاطمه است ۶ سالمه از شهر تهران سوال من این بود که چرا انقدر گربهها لوسن و اخمو میشن وقتی آدمها باهاشون بازی میکنن
سلام دنا و رها اسم من هاناست ۵ ساله از تهران میخواستم بپرسم که چرا گربه ها از آب خوششون نمییاد؟
کارن از تهران گربهها چطوری اهلی شدن؟
سلام من آرمیتام از اصفهان ۴ سالمه میخواستم بگم که چرا هم گربهها زبوناشون درازه؟
سلام دنا و رها من نیکی هستم از ویکتوریای کانادا خواستم بگم از ماجرا خرس گنده خوشم اومده بود. میشه یه پادکست دربارهی گربهها درست کنین. ممنونم خدافظ.
سلام به پادکست چی کجا چرا که هر دو هفته یه بار منتشر میشه. من بردیا هستم از کرج چطور گربه ها از درخت بالا میرن. گربهها که میمون نیستن.
سلام دنا و رها من سوفیا هستم از شهر قایمشهر میخواستم بپرسم که سگها باهوش ترن یا گربهها.
سلام دنا و رها من ترنمم چرا چشمهای گربه شبها برق میزنه؟
سلام دنا و رها من چیستا هستم از ایران پیشنهاد من اینه که اگر دوست داشتین می تونین یه پادکست از گربهها بسازین.
رها: وای چهقدر سوال!
دنا: چهقدر سوالهای باحال!
رها: پس بدون معطلی….
گوینده: این شما و این سوال باحال این برنامه.
دنا و رها: گربهها از کجا پیداشون شد؟
{موسیقی}
رها: یکی بود یکی نبود.
دنا: زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکی نبود.
رها: توی شهر کرمان یه گربهای بود گنده اندازهی اژدها.
دنا با صدای یواشکی: واقعا رها؟ گربههه اندازهی اژدها بود؟
رها: من چه میدونم توی قصه این جوری بود. بگو بگو نوبت توه.
دنا: اهم اهم. بله همهی موشها از دست این گربههه فراری بودن و میترسیدن که نزدیکش بشن.
رها: گربه هم توی بازار کرمان میچرخید و هر موقع یه موش بینوایی رو میدید میپرید و یه لقمهاش میکرد.
دنا: یه روزی از روزها یه موش کوچولویی رفت تو یه مغازهی پنیرفروشی و یه کوزهای پیدا کرد که توش پنیر جادویی بود.
رها: پنیر رو که دید نتونست جلوی خودش رو بگیره. شروع کرد به خوردن پنیر. حالا نخور کی بخور. خورد وخورد و خورد. تا اینکه یهویی یه حس عجیبی پیدا کرد.
دنا: احساس کرد زورش زیاد شده دیگه هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه. اومد وسط بازار و گفت
دنا{باتغییر لحن}: آهای گربهی فسقلی کجایی؟ اگر جرات داری خودت رو نشون بده.
رها: گربه که همون نزدیکیها بود وقتی صدای موش رو شنید یواش یواش رفت پشت موش کوچولو.
دنا: موش که حواسش به پشتش نبود. همینجوری بلند بلند دربارهی گربه حرفهای عجیب و غریب میزد.
دنا{ باتغییر لحن}: مگه دستم بهت نرسه گربهی پشمالوی گنده. آنچنان با مشت میزنم تو چونهات که دیگه هوس موش خوردن نکنی.
رها: موش همینجوری گفت و گفت و گفت تا اینکه بالاخره صبر گربهی تموم شد با چنگالش موش رو گرفت و گفت،
رها {با تغییرلحن}: خوب داری رجز میخونی موش کوچولو!
دنا: بچهها وقتی یه نفر رجز میخونه یعنی هی از خودش و قدرتهاش تعریف میکنه. قدیمها توی جنگها پهلوانها قبل از اینکه با هم بجنگند اول رجز میخوندن. حالا بریم ادامهی قصه.
رها{با تغییر لحن} خوب داری رجز میخونه موش کوچولو! چی شده که فکر کردی زورت زیاد شده و میتونی حساب من رو برسی.
دنا: موش کوچولو که تازه فهمیده بود که اون پنیر جادویی باعث شده که الکی خیال کنه زورش زیاد شده. یهویی ترسید و گفت:
دنا با تغییر لحن: ا ا ا ا ببخشید قربان. من اندازهی شما رو فراموش کرده بودم. لطفا به من رحم کنین. من رو نخورین. باور کنین که من قصد جسارت نداشتم این پنیر رو که خوردم یهویی نفهمیدم چی شد حالم بد شد یه حرفهای چرت و پرتی زدم.
رها: اما گربهی ناقلا دلش به رحم نیومد و هام و هوم موش رو یه لقمهاش کرد. بعد رفت که استراحت کنه. موقع استراحت نقشهای به کلهاش اومد. رفت مسجد بازار شروع کرد به گریه کردن:
رها با تغییر صدا و گریهکنان: ای خدا این چه کاری بود که من کردم. اون موش بیچاره رو خوردم. توبه توبه که دیگه موش نخورم.
دنا: بچهها توبه کردن یعنی پشیمون شدن. گربههه بلند بلند میگفت که دیگه قصد نداره موش بخوره. توی مسجد چندتا موش زندگی میکردن و وقتی حرفهای گربه رو شنیدن خیلی خوشحال شدن رفتن و به رییساشون گفتن که گربه توبه کرده و دیگه نمیخواد موش بگیره.
رها: رییساشون هم خوشحال شدن و برای اینکه گربه رو تشویق کنند رفتن کلی هدیههای جور واجور جمع کردن و بردن برای گربه. گربه که اونها رو دید یه خندهای کرد و فهمید که نقشهاش گرفته.
دنا: بله بچهها نقشهاش این بود که موشها رو گول بزنه و شکارشون کنه. و البته این کار رو هم کرد.
رها: خب دنا بیا همینجا این قصه رو نگه داریم و برگردیم به سوال این قسمت.
دنا: باشه موافقم. بچهها این قصهای که گفتیم اینجا تموم نمیشه. این قصه رو حدودا ۷۰۰ سال پیش یه شاعری به اسم عبیدزاکانی گفته. آخر داستان رو آخر این قسمت میگیم ولی بیاین اول بگیم که ربط این قصه به سوال این قسمت ما چیه.
رها: غیر از این قصهی عبیدزاکانی کلی قصه و ماجرا و انیمیشن و کارتون چیزهای دیگه است که توشون گربهها و موشها با هم دعوا دارن و جالبه بدونین که اتفاقا اول اول اول داستان دوستی آدمها و گربهها هم بر میگرده به همین دشمنی قدیمی گربهها و موشها.
دنا: بچهها گربهها مثل همهی فامیلهای دیگهشون یعنی ببرها و پلنگها و شیرها و باقی گربهسانان دیگه، وحشی بودن و توی طبیعت زندگی میکردند و شکار میکردند. اما حدود ۱۰ هزار سال پیش توی منطقهای که امروز بهش هلال حاصلخیز میگن، گربهها روش زندگیشون رو عوض کردن.
رها: هلال حاصلخیز یه منطقهی بزرگییه که شکلش شبیه یه هلال ماهه! این منطقه از شرق میخوره به غرب ایران امروزی و از اونجا میره به عراق، سوریه، لبنان، فلسطین، اردن و بخشهایی از ترکیه و حتی شمال عربستان. یه گوشهش هم میرسه به شبهجزیره سینا که امروز بخشی از مصره. انسانهای این مناطق اولین کسانی بودن که یاد گرفتن گندم و جو و غلات دیگه رو بکارند تا بتونن غذای کافی به دست بیارن. به این دوره، دورهی کشاورزی میگن.
دنا: خب هرجا که گندم و جو زیاد باشه سر و کلهی یه موجود ریز و کوچولو و ناقلا هم پیدا میشه. بله درست حدس زدید موش. موشها به مزارع گندم آدمها، انبارهایی که توش گندم نگه میداشتن و خونههای آدمها اومدن و هم گندمها رو میخوردن و هم البته باعث انتقال بیماری هم میشدن. گربههای وحشی هم که توی اون مناطق زندگی میکردن، کمکم کمکم فکر کردن که چه کاریه برن تو جنگل هی اینور اونور بگردن تا بلکه بتونن یه غذایی شکار کنن. اونها دیدن که توی مزارع و اطراف خونههای آدمها موش خیلی زیاده! چه غذای لذیذی هم هست، پس شروع کردند به اومدن به این مناطق.
رها: آدمها هم خوشحال شدن چون گربهها موشها رو میگرفتن و گندمهاشون رو حفظ میکردن. در حقیقت آدمها و گربهها فهمیدن که اگه کنار هم زندگی کنند، هر دوتاشون سود میبرن. آدمها گندم بیشتری براشون میمونه و سیر میشن چون موش کمتر میشه، و گربهها هم با موشها سیر میشن.
دنا: اینجوری شد که بین آدمها و گربهها یه دوستی ۱۰ هزارساله شکل گرفت که هنوز هم ادامه داره. خب بچهها بریم یه استراحتی بکنیم و زودی برگردیم.
{موسیقی}
رها: خب حالا که فهمیدیم گربهها چطوری با آدمها دوست شدن بیاین دونه دونه سوالهای بچهها رو جواب بدیم.
دنا: من شروع میکنم. دیانا پرسیده بود که چرا چشم گربهها بیشتر سبزه. دیانا، راستش رنگ چشم گربهها خیلی متنوعه و فقط سبز نیست! رنگ چشمها در موجودات زنده به مقدار و نوع رنگدانهای به نام ملانین بستگی داره. در گربهها، رنگهای مختلفی مثل سبز، زرد، طلایی، نارنجی، مسی و حتی آبی زیاد دیده میشه. بسیاری از گربههای سفید یا سیامی، چشمهای آبی دارن. شاید به نظر بیاد که سبز بیشتره، اما رنگ چشمهایی مثل زرد و طلایی هم بین گربهها رایجه. اینکه چشم یه گربه چه رنگی میشه، یک ویژگی ژنتیکی است که از والدینش به ارث میرسه
رها: سام پرسیده بود چرا گربهها گوشت میخورن؟ بدن گربهها طوری ساخته شده که نمیتونه مواد مهمی مثل ویتامین A و یه ماده خیلی مهم به نام تورین رو با خوردن گیاهان بسازه. به همین خاطر گربهها حتماً باید این مواد رو با خوردن گوشت به دست بیارن تا سالم بمونن. به این نوع حیوانات میگیم «گوشتخوار اجباری».
دنا:اما پرسیده بود چرا سگ و گربهها با هم بد هستند؟ اول باید بگم که همیشه اینطور نیست! خیلی از سگها و گربهها میتونند با هم دوست باشند و راحت کنار هم زندگی کنند. اما بعضی وقتها سوءتفاهم پیش میاد چون زبان بدنشون خیلی متفاوته. مثلاً وقتی سگ دمش رو تکون میده معمولاً یعنی خوشحاله، اما وقتی گربه دمش رو تکون میده معمولاً یعنی عصبانی یا ناراحته! سگها بهصورت گروهی اهلی شدند تا همراه انسانها شکار کنن و موجوداتی اجتماعی هستن، اما گربهها بهصورت انفرادی و برای خوردن موشها کنار انسان موندن و بیشتر تنها کار میکنن. همین تفاوتها باعث میشه رفتارشون با هم متفاوت باشه و معمولاً غریزی با هم رقابت کنن.
رها: آکو پرسیده چرا گربهها از بلندی میافتند هیچیشان نمیشود؟ آکو باید بگم که این کاملاً درست نیست و گربهها میتونن از افتادن از بلندی آسیب ببینند، پس هیچوقت نباید گربه رو از بلندی پرت کنیم! اما گربهها یک ویژگی شگفتانگیز دارند به نام «رفلکس راست شدن» (Righting Reflex): وقتی گربه از بلندی میافته، میتونه با سرعت فوقالعادهای بدن، سر و پاهاش رو در هوا بچرخونه تا قبل از رسیدن به زمین، روی چهار دست و پا قرار بگیره. این کار کمک میکنه که آسیب کمتری ببینن.
دنا: ارشا پرسیده چرا پاهای عقبی گربهها کجه؟اسوال خوبیه ارشا! این خمیدگی طبیعی پاها مثل یک فنر جمعشده عمل میکنه. همین ساختار به گربهها کمک میکنه که بتونند با قدرت و سرعت فوقالعادهای بپرند، از دیوار بالا برن و خیلی سریع بدوند. گربهها میتونند تا ۶ برابر قد خودشون بپرند!
رها:فاطمه پرسیده چرا گربهها لوسن و اخمو میشوند؟ وقتی گربه خودش رو به شما میماله و لوس میشه، در واقع داره بوی خودش رو روی شما میذاره تا بگه: «تو متعلق به منی!» این نشونهی محبت و احساس امنیته.
دنا: هانا پرسیده که چرا گربهها از آب خوششان نمیآید؟ جالبه بدونین بعضی نژادها مثل گربهی وان ترکیه عاشق آبن و حتی شنا میکنند. اما اکثر گربهها واقعاً از خیس شدن خوششون نمییاد. بدن گربهها معمولاً پوشیده از مو و خزه است که وقتی خیس میشه، خیلی سنگین میشه و حس ناراحتی بهشون میده. (فکر کنین کت پشمی پوشیدین و …..)خز گربهها عایق خوبی نیست، یعنی نمیتونه گرمای بدنشون رو نگه داره. پس وقتی خیس میشن، خیلی سریع گرمای بدنشون از بین میره و سردشون میشه. اگه آنها برن توی آب خیس و سنگین میشن و سختتر میتونن فرار کنن و خب از این خوششون نمییاد.
رها: آرمیتا پرسیده چرا زبان گربهها دراز است؟ بله، زبان گربهها به نظر دراز میاد و تیغتیغی و زبره. به این تیغهای کوچک، «پاپیلا» میگن. زبان گربه براشون مثل یک شانه است و به گربهها کمک میکنن تا خودش رو تمیز کنن، موهای اضافی رو بردارن و حتی وقتی شکار میکنن، گوشت رو از استخون جدا کنن. همین زبری باعث میشه که وقتی گربه دستتون رو لیس میزنه، حس خشن و گزگزی داشته باشید.
دنا: بردیا پرسیده که چطور گربهها از درخت بالا میرن؟ گربهها پنجههای تیز و خمیدهای دارند که مثل یک قلاب عمل میکنه. وقتی بالا میرن، این پنجهها رو در پوست درخت یا چوب فرو میکنند و با استفاده از همون قدرت پاهای عقبیشون که مثل فنر هستند، خودشون رو به سمت بالا میکشند.
رها: ترنم هم پرسیده چرا چشمهای گربه شبها برق میزنه؟ سوال خیلی جالبیه ترنم! گربهها پشت شبکیهی چشمشون یک لایهی آینهمانند به نام «تپِیتم لوسیدوم» (Tapetum Lucidum) دارند. این لایه نور بسیار کمی رو که در محیط هست، دوباره به سمت شبکیه بازتاب میده. این کار باعث میشه که گربه در شب خیلی بهتر از ما ببینه. وقتی نور ماشین یا چراغقوه به چشمش میتابه، این لایه مثل یک آینه عمل میکنه و چشم گربه میدرخشه! به همین خاطره که شبها چشمهای گربهها مثل دو تا چراغ کوچولو برق میزنه.
دنا: خب رها رسیدیم آخر این قسمت. به نظرت اول اسم بچهها رو بگیم یا اول قصهی عبیدزاکانی رو تموم کنیم.
رها: من میگم اول اسم بچهها رو بگیم. هی دانابات اسم بچهها رو میخونی؟
{اسم بچهها}
رها: بچهها ممنونیم که برای ما صداهاتون رو میفرستین. ما ایدهی پادکستهامون رو از شما میگیریم.
دنا: همیشه هم میتونین برای ما صدا بفرستین. کافیه برین به سایت ما یعنی داروگ کیدز دات کام. داروگ هم با دبلیوه.
رها: و اما آخر قصهی عبید زاکانی اینجوری میشه که رییسای موشها میرن ماجرا رو برای پادشاه موشها تعریف میکنند. پادشاه موشها هم نامه میزنه به همهی شهرها و از موشهای شهرهای مختلف دعوت میکنه که به سپاه موشها بیان و با گربهی ناقلا بجنگن..
دنا: موشها هم از سراسر ایران جمع میشن به سمت کرمان حرکت میکنند. اما گربه هم متوجه میشه و از گربههای دیگه دعوت میکنه که بیان و در نبرد با موشها بهش کمک کنند. گربهها هم جمع میشن و دو تا سپاه رو بهروی هم قرار میگیرن.
رها: پادشاه موشها از روی فیل بزرگش لشکر موشها رو هدایت میکنه و تقریبا پیروز میشن و حتی موفق میشن که گربه رو دستگیر کنن اما در نهایت گربهها ضد حمله میکنند و موشها رو شکست میدن.
دنا: این هم آخر قصهی عبیدزاکانی. به نظر من که خیلی جالب بود.
رها: به نظر من هم همینطور. ولی این قسمت هم تموم شد. بچهها تا قسمت بعد.
دنا و رها : مراقب سوالاتون باشید.
