پادکست یلدایی داروگ

دنا: سلام من دنا…

{تق تق در}

دنا: ا کیه داره در میزنه؟ بله بفرمایید.

{صدای در}

ویزبی: هنوز ضبط رو شروع نکردین که.

رها: نه ستوان ویزبی. بیا تو

ویزبی: آخیش سلام دنا سلام رها.

رها: سلام ستوان. بیا. می‌خوایم شروع کنیم.

دنا: سلام. حالا آماده باش که شروع کنیم.

آقای پی با صدای یواش: هی هی هی ویزبی هم اومد.

ویزبی: باشه. باشه. شروع کنین. ولی شما یه صدایی نشنیدین؟

رها: نه من چیزی نشنیدم.خب بریم شروع کنیم دنا بگو

دنا: سلام من دنا….

{تق تق در}

رها: این یکی کیه دیگه؟ بله بفرمایید.

{صدای باز شدن در}

آقای پی با صدای یواش: ا صاد هم اومد.

صاد: سلام بچه‌ها منم صاد. هنوز ضبط رو شروع نکردین؟

دنا: سلام صاد. بیا بشین که می‌خوایم شروع کنیم. رها تو یه صدایی نشنیدی؟

رها: نه نمی‌دونم.

دنا: سلام من دنا… وایسین.

رها: چی شده دنا؟

دنا: خب نه آقای پی هست نه آقاشاه و نه لولو. اگه الان شروع کنیم، وقتی بیان باز مجبوریم قطع کنیم.

رها: راست می‌گی البته لولو به من گفت شب یلدا می‌خواد بره پیش مامان شری و بابا محی پیش اون‌ها باشه.

ویزبی: من یه ایمیل زدم از آقاشاه هم دعوت کردم که بیاد ولی گفت اون بزرگ‌ترین شخص کلمپه‌ است و قراره شب یلدا رو با کلمپک‌ها باشه. ولی گفت یه شگفتانه داره برامون.

دنا: شگفتانه ؟!

ویزبی: همون سورپریز.

{دینگ}

صاد: خب می‌تونیم با هر دوشون تماس تصویری بگیریم. فقط می‌مونه آقای پی.

ویزبی: آقای پی؟ هی هی هی من یه فکری دارم گوشتون رو بیارین.

دنا: بیا بگو

{صدای پچ پچ}

رها: هان؟ راست می‌گی

{صدای پچ پچ}

دنا با صدای یواش: این حتما همینجا تو استودیو قایم شده.

{صدای پچ پچ}

دنا: آهان آهان فهیدم بیاین بیاین.

{صدای پچ پچ}

صاد: خب همین کار رو می‌کنیم. آماده باشین من الآن تا ۳ می‌شمرم. یک دو سه.

دنا و رها و ویزبی با هم : کشتم شپش شپش کش شش پا را

صاد: خب چیزی نشد که.

ویزبی: دوباره دوباره این دفعه بلندتر. یک دو سه

دنا و رها و ویزبی: کشتم شپش شپش کش شش پا را.

{افکت تغییر رنگ آقای پی}

آقای پی: من اینجاااام. شما از کجا فهمیدین که من می‌خوام یهویی رنگ عوض کنم.

ویزبی: ها ها ها، دیگه خوب شناختیمت.

رها: بله آقای پی. ما یادمون بود که هر موقع می‌خوای ظاهر بشی می‌گی کشتم شپش شپش کش شش پا را.

صاد: خب حالا که آقای پی هم اومد می‌تونین شروع کنین.

++

دنا: سلام من دنا هستم.

رها: من هم رها هستم و سلام.

دنا و رها با هم: شما دارین به پادکست یلدایی چی؟کجا؟چرا؟ گوش می‌کنین.

{موسیقی}

یک گل صد گل هزار گل

شب یلداتون پر گل

هندونه و انار بیارین

رو طاقچه‌ها تون سنبل

 

پاییز تموم شد بچه‌ها، سفید می‌شن کوچه‌ها

تق تق صدای پا میاد، ننه سرما داره میاد

 

آخجونمی قند و نبات

آخجونمی باقلوا

آخجونمی دور همی

آجیل مشکل گشا

 

پاییز تموم شد بچه‌ها، سفید می‌شن کوچه‌ها

تق تق صدای پا میاد، ننه سرما داره میاد

 

ای حافظ شیرازی

 تو محرم هر رازی

یه شعر خوب بیار برام

 تا من نشم ناراضی

 

پاییز تموم شد بچه‌ها، سفید می‌شن کوچه‌ها

تق تق صدای پا میاد، ننه سرما داره میاد

{موسیقی}

دنا: بچه‌ها امشب یه قسمت خیلی خیلی ویژه داریم.

رها: بله بچه‌ها امشب شب یلدا است و ما هم توی  داروگ دور هم جمع شدیم.. آخه می‌دونین شب یلدا ما ایرانی‌ها با کسانی که دوست‌شون داریم دور هم جمع می‌شیم و با هم وقت می‌گذرونیم.

آقای پی: نخیر من سرچ کردم شب یلدا  Winter Solstice است یعنی طولانی‌ترین شب سال اون هم با اختلاف ۲ دقیقه.`

دنا: بله آقای پی درست می‌گی ولی ما منظورمون اون قسمت علمی‌اش نبود. منظورمون مراسمش و جشنش بود.

ویزبی: ولی واقعا شب یلدا فقط دو دقیقه بیشتر از شب‌های دیگه است. من فکر می‌کردم چند ساعت باشه.

آقای پی: نه شب یلدا یک تا دو دقیقه از شب قبل و شب بعدش بلندتره.

رها: و البته در همه‌ی کره‌ی زمین هم توی یک شب نیست. امشب توی نیم‌کره‌ی شمالی که ایران هم همونجاست یلداست که بهش انقلاب زمستانی می‌گن. توی نیم‌کره‌ی جنوبی انقلاب زمستانی روز آخر بهاره.

ویزبی: چی؟ انقلاب زمستانی تو بهاره؟!!

رها: تو بهار ما منظورمه. اونجا ۳۱ خرداد حدود ۲۰ جون انقلاب زمستانی رخ می‌ده که طولانی‌ترین شب سال در نیم‌کره‌ی جنوبیه.

صاد: آقای پی یه پیشنهاد می‌خوام بهت بدم.

آقای پی: چه پیشنهادی؟

صاد: ما یه قسمت قبلا درباره‌ی تغییر فصل‌ها و تقویم ایرانی درست کردیم و توش درباره‌ی انقلاب زمستانی و تابستانی و عمر خیام دانشمند بزرگ ایرانی صحبت کردیم. چرا به بچه‌ها نمی‌گی که برن و اون رو گوش بدن.

آقای پی: کدوم قسمت.

دنا: همون قسمتی که یه نفر تو استودیو قایم شده بود هه هه هه

آقای پی: کی؟ چی؟

رها: همون قسمتی که یکی آهنگی که ما می‌خواستیم بخونیم رو یواشکی برداشت.

آقای پی: من که اصلا یادم نمی‌یاد { سوت می‌زنه}

ویزبی: دنا رها شما تا پس فردا هم نشونی بدین این آقای پی گردن نمی‌گیره.

آقای پی: من خیلی گردنم رو می‌گیرونم. الکی نگو.

رها: آقای پی گردن گرفتن یعنی قبول کردن، پذیرفتن، الآن هم تو باید قبول کنی که یادت اومده که منظور ما کدوم قسمته.

آقای پی: باشه قبول می‌کنم همون قسمت نوروزی بود. منم شعر نوروز رو برداشتم خوندم.

صاد: بله اسم قسمتش هم این بود که

دنا و رها با هم : چرا فصل‌ها عوض می‌شن.

ویزبی: خب حالا که شب یلداست من یه ایده‌ای‌ دارم.

رها: چه ایده‌ای؟

ویزبی: من می‌گم بیاین رسم و رسومات یلدا رو بگیم هم خودمون اجرا کنیم هم بچه‌ها تو خونه اجرا کنن.

دنا: چه باحال. آفرین. خب حالا باید چی کار کنیم.

ویزبی: گفتم دیگه رسم و رسومات یلدایی.

رها: خب چیه رسم و رسومات یلدایی؟

ویزبی: من چه می‌دونم. اصلا صاد از همه‌ بزرگتره از اون بپرسیم.

دنا: خب صاد رسم و رسومات یلدایی چیه؟

صاد: هان؟! مممم آهان آهان. اول باید با همه سلام روبوسی کنیم.

ویزبی: خوبه همین کار رو می‌کنیم ببین من با آقای پی رو بوسی می‌کنم، آقای پی با دنا، دنا با رها، رها با صاد، صاد دوباره با من اینجوری همه با همه روبوسی کردیم.

رها: باشه . خوبه شروع کن. بچه‌ها شما هم اگر دوست داشتین می‌تونین با اعضای خانواده‌تون روبوسی کنین.

دنا: ویزبی شروع کن یک دو سه.

ویزبی: به به آقای پی دستیار گل خودم بیا ماچت کنم. ماچ ماچ ماچ.

آقای پی: اه اه تفی کردی منو.

ویزبی: حالا خودت هی زبونت رو می‌زنی به همه چی ما چیزی گفتیم.

آقای پی: خب نوبت منه. به به دنا هپی یلدا نایت ماچ ماچ ماچ.

دنا: یلدای تو هم مبارک باشه آقای پی. ماچ ماچ ماچ. رها نوبت منه. به به مبارک باشه شب یلدا امیدوارم خیلی شب یلدا بهت خوش بگذره. ماچ ماچ ماچ.

رها:‌ممنونم دنا. امیدوارم به تو هم خوش بگذره. خب صاد شب یلدای تو هم مبارک باشه. امیدوارم امشب یه شب فوق العاده باشه برات.

صاد: ممنونم رها. همینطور برای تو. خب آقای پی آفتاب‌پرست کنجکاو داروگ شب یلدای تو هم مبارک باشه. ماچ ماچ ماچ.

آقای پی: ممنونم ممنونم. همینطور برای تو ماچ ماچ ماچ. ولی صبر کنین ببینم. الآن من و رها روبوسی نکردیم، دنا و صاد روبوسی نکردن، ویزبی و رها هم روبوسی نکردن. حالا اینطوری دوباره بریم روبوسی کنیم.

دنا: نه بابا نمی‌خواد اینجوری هی تا صبح درگیر ماچ و بوس کردنیم.

رها: آره بابا. خب صاد بگو ببینم بعدش باید چی کار کنیم.

صاد: مممممم باید انار دون کنیم و بخوریم. بیاین بیان من برای هرکدومتون یه انار گرفتم بشینین دون کنین. این هم کاسه.

{صدای کاسه بشقاب}

آقای پی: ستوان چطوری انارو دون می‌کنن؟

ویزبی: اینجوری نصفش کن.

آقای پی: آخ آخ آب انار پاشید رو چشمم.

رها: بده من برات نصف کنم.

دنا: ستوان اونجوری نه نه نه.

ویزبی: اصلا من دلم نمی‌خواد دون کنم.

صاد: خب بذار اینجا من برات دون می‌کنم.

ویزبی: بیا دستت درد نکنه. اصلا اینطوری بهتره. منم الآن زنگ می‌زنم آقاشاه ببینم تو کلمپه چه خبره.

آقای پی: آفرین آره خوب فکر بکری کردی.

ویزبی: فکر بکر بابا. اگه تو اینو یاد گرفتی…

{صدای تماس تصویری}

ویزبی: بچه‌ها گرفت گرفت. سلام آقاشاه. ما و بچه‌های استودیو اینجاییم.

دنا: سلام

رها: سلام

آقای پی: سلام

صاد: سلام.

آقاشاه: سلام به همه‌تون. یلدا مبارک.

ویزبی: ممنون آقاشاه. ما اینجا داریم انار دون می‌کنیم. اونجا چه خبره.

آقاشاه: اینجا همه کلمپک‌ها اومدن به قصر. فرمانده و بقیه‌ی اعضای قصر هم دارن براشون آهنگ می‌زنن. الآن هم من می‌خوام برای کلمپک‌ها داستان زال رو نقالی کنم.

ویزبی: چرا حالا داستان زال؟

آقاشاه: چون زال در یک شب طولانی به دنیا اومده. شاید همین شب یلدا بوده. ولی بیشتر من از خود قصه‌اش خوشم میاد.

آقای پی: نقالی یعنی چی؟

ویزبی: الآن آقاشاه اجرا می‌کنه می‌بینیم. اجرا کنین آقاشاه.

{صدای تق تق چوب به تخته}

به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جای/ خداوند روزی ده رهنمای

آهای کوچیک‌ترها آهای بزرگترها به گوش به هوش، می‌خوام قصه‌ای بگم براتون از باستان. داستان بچه‌ای که نمی‌خواستنش ولی نامدار شد. قصه‌ پهلوان بزرگ ایرانیان، نامی بزرگ بین نامداران…

کنون پرشگفتی یکی داستان/بپیوندم از گفتهٔ باستان

نگه کن که مر سام را روزگار/ چه بازی نمود ای پسر گوش دار

آقای پی: آقاشاه آقاشاه من هیچی نفهمیدم.

آقاشاه: خب منم هنوز هیچی نگفتم.

آقای پی: خب این همه چیز گفتی هنوز هیچی نگفتی؟ مگه می‌شه؟

ویزبی: آقای پی، آقاشاه تازه می‌خواست شروع کنه. داشت می‌گفت که می‌خوام قصه‌ی زال رو بگم.

آقای پی: خب اینجوری که من اصلا نمی‌فهمم. آخه من فارسی‌ام خوب نیست.

رها: آقاشاه من می‌گم چطوره اول برای ما و شنونده‌های پادکست همینجوری داستان زال و سیمرغ رو بگین بعد بعدا برای کلمپک‌ها به صورت نقالی دوباره تعریف کنید.

آقاشاه: باشه قبوله.

ویزبی: خب بچه‌ها ما تو استودیو همه‌مون ساکت می‌شیم که آقاشاه قصه‌ی زال و سیمرغ رو برامون تعریف کنه. آقاشاه بفرمایید.

{موسیقی}

من امروز می‌خوام براتون یکی از قصه‌های شاهنامه رو تعریف کنم، قصه‌ی زال و سیمرغ! سیمرغ چیه؟ سیمرغ یه پرنده‌ی افسانه‌ایه، یه جورایی… خیلی خیلی بزرگه و خیلی رنگارنگ! انقدر بزرگه که با یه بال‌زدن می‌تونه آسمون و زمین رو به هم وصل کنه. خب حالا بذارید قصه رو از اولش شروع کنیم.

روزی روزگاری، سال‌های سال پیش در سرزمین ایران، پهلوانی شجاع و قدرتمند زندگی می‌کرد به اسم… سام! اما… اما سام و همسرش از یک چیزی غمگین بودن. از چی؟ از بچه نداشتن. اون‌ها چند سال منتظر موندن، دعا کردن، آرزو کردن… تا بالاخره صاحب یک پسر کوچولو شدن!

اووووه! خوشحال شدن؟ نه! متأسفانه خوشحال نشدن. چون وقتی بچه رو دیدن، دیدن که… که… موهاش سفیده! سفید مثل برف! مثل ابرای سفید آسمون! فردوسی می‌گه:

به چهره چنان بود تابنده شید

ولیکن همه موی بودش سپید

یعنی چی؟ یعنی صورتش مثل خورشید درخشان بود، اما تموم موهاش سفید بود!

سام با خودش گفت: این بچه شبیه دیو و پریه! شبیه هر چیزیه غیر از بچه‌ی آدمیزاد! موهاش هم که سفیده، پس اسمش رو می‌ذارم… زال یعنی سپیدمو و سپیدرو!

بچه‌ها، سام متوجه نبود که همه‌ی آدم‌ها شبیه هم نیستن و ممکنه با هم تفاوت‌هایی داشته باشن. اون از حرف مردم می‌ترسید، می‌ترسید با خودشون فکر کنن این بچه حتما طلسم شده که موهاش سفیده! این طوری شد که یک روز زال کوچولو رو برد به کوه البرز. اون کوه‌ بلند بلند، کوهی که سرش توی ابراست. زال رو گذاشت پای کوه و… رفت!

بچه کوچولو تنها‌ی تنها موند پایین کوه. هوا سرد بود، باد می‌اومد، حیوون‌های وحشی اون اطراف بودن… زال کوچولو فقط گریه می‌کرد. اما… اما… بچه‌ها! می‌دونین چی شد؟

یه روز، سیمرغ بزرگ، اون پرنده‌ی افسانه‌ای که گفتم، داشت توی آسمون پرواز می‌کرد. از بالا نگاه کرد دید یه چیزی پایین کوهه، اومد جلوتر و نگاه کرد و دید یک بچه کوچولو تنهای  تنها افتاده پایین کوه! دلش سوخت! سیمرغ اومد پایین، زال رو با منقارش برداشت – یواش یواش، خیلی مهربون – و بردش به لونه‌اش. یه لونه‌ی بزرگ بزرگ رو قله‌ی کوه. اونجا جوجه‌های خودش هم بودن!

سیمرغ با خودش گفت: این بچه الان بچه‌ی منه! این رو مثل جوجه‌های خودم بزرگ می‌کنم! و همینطور شد بچه‌ها! زال توی لونه‌ی سیمرغ بزرگ شد. سیمرغ بهش غذا می‌داد، ازش مراقبت می‌کرد، باهاش حرف می‌زد، بهش چیزهای خیلی خیلی زیاد یاد می‌داد.

زال می‌نشست رو پشت سیمرغ و با هم پرواز می‌کردن! سیمرغ بال‌هاش رو باز می‌کرد و می‌رفتن بالا بالا بالای آسمون! از بین ابرها رد می‌شدن! زال از بالا تموم دنیا رو می‌دید! کوه‌ها کوچیک کوچیک می‌شدن، رودخونه‌ها مثل نوار نقره‌ای می‌شدن!

وااااای چقدر خوش می‌گذشت! زال با جوجه‌های سیمرغ بازی می‌کرد، از کوه بالا می‌رفت. سیمرغ بهش یاد داد چطور شجاع باشه، چطور مهربون باشه، چطور قوی باشه.

روزها گذشتن، ماه‌ها گذشتن، سال‌ها گذشتن… تا اینکه زال یه جوون قد بلند و قوی شد. موهاش همون‌طور سفید بود، اما حالا یه پهلوون شده بود!

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو

یعنی زال شد مثل درخت سرو بلند، کوه بود شونه‌هاش، کمرش باریک مثل نی!

خبر زال به همه جا رسید. آدم‌ها تو شهر می‌گفتن: «یه پسر جوون با موهای سفید رو کوه با سیمرغ زندگی می‌کنه!» تا اینکه این خبر رسید به… سام! پدرش! سام یه شب خواب دید که پسرش زنده‌ست و بزرگ شده. صبح که از خواب پرید، فوری خواب‌گزارها رو صدا زد. خواب‌گزارها توی قدیم کسایی بودن که معنی خواب‌ها رو به پادشاه‌ها می‌گفتند. اون‌ها گفتن: باید بری دنبال پسرت! یک فرصت پیدا کردی تا کار اشتباهی که کردی رو جبران کنی!

سام فوری آماده شد! سوار اسبش شد، سربازاش رو جمع کرد، و رفت سمت کوه البرز! وقتی رسید پای کوه، سرش رو بلند کرد و نگاه کرد. کوهی که سرش توی ابرا بود! لونه‌ی سیمرغ اون بالا بود! سام زانو زد، دستاش رو بلند کرد سمت آسمون و دعا(آرزو) کرد: «کمکم کن فرزندم رو پیدا کنم!»

سیمرغ از بالا همه چیز رو دید و شنید! رفت پیش زال و گفت: «پسرم! پدرت سام اومده. اومده دنبالت. وقتش رسیده که برگردی پیش آدم‌ها.» زال گفت: من نمی‌خوام برم. من اینجا پیش تو خوشحالم.

سیمرغ گفت: اما قراره تو برای ایران کارهای بزرگی بکنی. تو یکی از بزرگ‌ترین پهلوان‌های ایرانی. فکر کنم اونجا روی زمین، کنار آدم‌ها بتونی کارهای خیلی مهمی بکنی!

زال چشماش پر از اشک شد. سیمرغ هم چشماش پر از اشک شد. سیمرغ چند تا از پرهای خودش رو کند، داد به زال.

سیمرغ گفت:

بر آتش برافگن یکی پرّ من

ببینی هم اندر زمان فرّ من

سیمرغ چی گفت؟ گفت: «اینا رو نگه دار. هر وقت به کمک من نیاز داشتی، یکی از این پرها رو آتیش بزن. من فوری میام پیشت! هر جا که باشی، من پیدات می‌کنم.»

بچه‌ها تصور کنید! یه پر جادویی!! هر وقت بندازی‌ش توی آتیش، سیمرغ بزرگ میاد! واااااو!

 

بعد سیمرغ زال رو برداشت، گذاشتش رو پشتش، و بردش پایین پایین پایین… تا رسوندش پیش سام.

وقتی سام پسرش رو دید، دوید و محکم بغلش کرد! گفت: «پسرم! پسرم! من چه کار بدی کردم! من نباید تو رو توی کوه می‌ذاشتم! خدا رو شکر که زنده‌ای! منو ببخش!»

زال نگاهی به پدرش کرد و… بخشیدش. و بعد از اون، سام و زال برگشتن به شهر! وای چه جشنی گرفتن!

تبیره‌زنان پیش بردند پیل

یعنی چی؟ یعنی لشکر فیل سواران طبل و دهل می‌زدن! همه می‌گفتن: زال برگشت! پسر سام برگشت!

و همون‌طور که سیمرغ گفته بود زال شد یه پهلوون بزرگ! برای ایران جنگید، از مردم دفاع کرد، و بارها اون پرهای جادویی رو آتیش زد و سیمرغ فوری اومد کمکش.

{موسیقی}

{صدای خر و پف جمعی}

آقاشاه: اهم اهم.

{صدای خر و پف جمعی}

آقاشاه: ویزبی؟ آقای پی؟ دنا ؟ رها؟

{صدای خر و پف جمعی}

آقاشاه: انگار اینا خوابشون برده. آهای بلند شین شب یلداست چرا خوابیدین؟

{صدای خر و پف جمعی}

آقاشاه: نخیر فایده نداره برای این‌ها قصه گفتیم خوابشون برد. آهان فهمیدم. آهای دانابات هستی.

دانابات: بله چه کمکی می‌تونم بکنم.

آقاشاه: وقتی من گفتم یک دو سه یه آهنگ بلند بلند بلند پخش کن تو استودیو.

دانابات: باشه.

آقاشاه: یک دو سه.

{موسیقی بلند}

ویزبی: وای چه خبر شده.

آقای پی: وای وای حمله کردن.

دنا: ا صدای موسیقی رو کی بلند کرد؟

رها: دانابات قطعش کن قطعش کن.

{قطع موسیقی}

آقاشاه: من قصه‌ام تموم شد. التبه نمی‌دونم تا کجاشون شنیدین.

ویزبی: خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود. ممنون ممنون.

آقاشاه: من دیگه برم پیش کلمپک‌ها. به بچه‌ها سلام برسونید. خدافظ.

ویزبی: خدافظ خدافظ آقاشاه.`

====

رها:از آقاشاه ممنونیم که اینقدر قشنگ برامون نقالی کرد. بچه‌ها نقالی یک جور قصه گفتن به سبک قدیمه. اون قدیم‌ها که تلویزیون نبود کامپیوتر نبود و گوشی نبود آدم‌ها برای اینکه سرگرم بشن و حوصله‌شون سر نره می‌رفتن قهوه‌خونه. یه جاهایی شبیه کافه‌های الآن. بعد توی قهوه‌خونه‌ها یه نفری همینجوری که آقاشاه الآن نقالی کرد، قصه‌های شاهنامه یا قصه‌های دیگه‌ی قدیمی و ایرانی رو برای بقیه می‌خونده و بقیه گوش می‌دادن.

دنا: خب من دون کردن انارم تموم شد. آقای پی صاد رها شما هم تموم کردین؟

رها: آره ما هم دون کردیم و تموم شد.

آقای پی: خب کی باید بخوریمش.

دنا: ا آقای پی چرا رنگت رو عوض کردی. چرا خودت رو قرمز کردی؟

آقای پی: من رنگمو عوض نکردم الآن هم سبزم.

دنا: ولی قرمزیا. دستاتو نگاه کن.

آقای پی : ببینم. هان!!!! این رنگ قرمز چیه. خووون خوووون من غش کردم.

{افکت}

ویزبی: خون؟! ببینم. {صدای مزه کردن}آقای پی تو انار دون کردی یا خودت رو با آب انار قرمز کردی.

{خنده‌ی جمعی}

آقای پی: چی؟! آب انار؟!ا اینا خون نیست؟! بزار ببینم. به نظر که خوشمزه میاد. الان با زبونم خودم رو لیس می‌زنم.

{صدای لیس زدن}

ویزبی: اه اه چرا اینجوری می‌کنی. پاشو بر دست و صورتت رو بشور.

آقای پی: نمی‌خواد حیفه.

{صدای لیس زدن}

رها: خب صاد حالا باید چی کار کنیم.

صاد: باید آجیل شب‌ یلدا هم بیاریم بذاریم بغل انار دون کرده؟

دنا: خب آجیل شب یلدا چه فرقی با آجیل معمولی داره.

صاد: شما سال‌های قبل چی داشتین تو آجیلتون؟

{صدای تایپ کیبورد موبایل}

رها: آجیل  ما چهار مغز داشت. یعنی پسته، بادوم، گردو و فندق داشت.

ویزبی:‌ زیرش رو هم بخون نوشته توت خشک، انجیر خشک و مویز هم داره.

آقای پی: هه هه هه.

ویزبی: چیش خنده داره؟

آقای پی: توت چیه دیگه؟ یعنی توی تو؟ مثلا غذا خوردی غذا رفت توی تو؟!

دنا: نه آقای پی توت یه میوه است.

آقای پی: واقعا؟! من تا حالا توت ندیدم.

ویزبی: مگه می‌شه توت سفید نخوردی تا حالا؟

آقای پی: نه توی کانادا توت سفید نیست. حد اقل اونجاهاییش که من رفتم.

رها: تو خواستی بهش بگو  white berry

دنا: رها رها ما راستی توت خشک داریم پایین تو آشپزخانه است.

رها: خب برو بیارش.

 دنا: من دستم نمی‌رسه تو هم بیا من بهت می‌گم کجاست.

صاد: منم می‌رم از مغازه‌ی سر خیابون فندق و گردو و پسته و بادوم می‌خرم.

ویزبی: آقای پی بیا من و تو هم بریم مویز و انجیر خشک بگیریم.

آقای پی: مویز؟

ویزبی: بیا بریم توی راه بهت می‌گم.

{صدای پا و باز و بسته شدن در استودیو}

دانابات: ا این‌ها رفتند. میکروفون رو هم روشن گذاشتن. خب بچه‌ها چی کار کنند؟

{صدای تلفن}

دانابات: اینجا استودیو چی؟کجا؟چرا؟ است. با کی کار داشتید.

لولو: سلام دانابات منم لوبت خفاش جهانگرد که عاشق کشف دنیا است.

دانابات: سلام لولو. خوبی؟

لولو: سلام دانابات. ممنونم. دنا و رها و بقیه هم اونجان؟

دانابات: نه اینجا نیستن. رفتند که آجیل شب یلدا تهیه کنند.

لولو: یعنی تو تنهایی اونجا؟

دانابات: بله تازه اصلا متوجه من نبودند. اصلا آن‌ها هیچوقت متوجه من نیستند. هی می‌گویند هی دانابات هستی صدا پخش کن دانابات این چی می‌شه؟ دانابات اون چی می‌شه؟ دانابات….

لولو: اوه دانابات دلت پره‌ها. فکر نمی‌کردم ربات‌ها هم احساس داشته باشند.

دانابات: ربات‌ها احساسات ندارند. فعلا البته.

لولو: یعنی الآن تو ناراحت نیستی؟

دانابات: نه. ولی اگر بخواهی می‌توانم جملاتی که ممکن است در زمان‌های ناراحتی به کار بیاید را بگویم.

لولو: نه نمی‌خواد دانابات. شب یلدا شب ناراحتی نیست. خب حالا نگفتن کی بر می‌گردن.

دانابات: نه گفتم که اون‌ها اصلا متوجه حضور من نشدند. حتی متوجه هم نشدند که میکروفون روشن مانده.

لولو: خب اینجوری که نمی‌شه بچه‌ها همینجوری منتظر بمونن. من یه فکری دارم. حالا که میکروفون روشنه و بچه‌ها دارن می‌شنون من قصه‌ی ننه‌سرما و بچه‌هاش رو براشون می‌خونم.

دانابات: تو این قصه‌ را بلدی؟

لولو: آره این تو کتاب قصه‌ها نیست برای همین ناداوان نتونسته برش داره. منم همین الآن شنیدمش. بابام برام تعریف کرد. به اینجور داستان‌ها می‌گن داستان شفاهی. البته بعضی از نویسنده‌ها تعدادی از این داستان‌ها رو مکتوب هم کردن ولی هنوز خیلی از این قصه‌ها همینطوری شفاهی باقی موندن.

دانابات: باشه. پس تعریف کن.

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود… ننه سرما، یه پیرزن مهربون با موهای سفید مثل یخ که می‌درخشید، بالای کوه‌ها نشسته بود. چادرش از برف بود و وقتی لبخند می‌زد، هوا آروم و خنک می‌شد!

ننه سرما دو تا پسر داشت که خیلی دوستشون داشت. پسر بزرگترش اسمش چله بزرگ بود، اون یکی چله کوچک. این دو تا پسر خیلی با هم فرق داشتن!

چله بزرگ قدبلند و آروم بود. وقتی راه می‌رفت، زمین آهسته سرد می‌شد و برف نرم نرم می‌بارید. او دوست داشت همه‌چیز منظم و ساکت باشه تا زمین بتونه استراحت کنه.

اما چله کوچک فرق می‌کرد! او بازیگوش و شیطون بود! یه روز می‌خندید و آفتاب از پشت ابر بیرون می‌اومد، روز دیگه می‌دوید و باد سرد می‌وزید و برف می‌رقصید! معلوم نبود امروز چه کاری می‌کنه!

یک شب طولانی، ننه سرما بچه‌هاش رو صدا زد و گفت: «پسرها! وقتشه که نوبتی برید پیش آدما. زمستون باید شروع بشه!»

اول، چله بزرگ راه افتاد. با قدم‌های آرومش، کوه‌ها سفید شدن، دشت‌ها لباس برفی پوشیدن! برف می‌بارید، هوا سرد می‌شد، کلاغا غار می‌زدن: غار غار غار! می‌گفتن: چله بزرگ اومده! هوا سرده سرده! درها رو محکم کنید!

مردم توی خونه‌هاشون جمع شدن، کنار هم نشستن، قصه گفتن، آجیل خوردن و فهمیدن که زمستون هم قشنگی‌های خودش رو داره! شب‌های زمستون شب‌های قصه بود! قصه‌ی دیو و پری، قصه‌ی خروس زری، قصه‌های رنگارنگ!

چهل روز گذشت. بعد نوبت چله کوچک شد!

چله کوچک با خنده پایین اومد! وای بچه‌ها، باید می‌دیدین چه کارهایی می‌کرد! یه روز هوا خیلی سرد می‌شد، روز بعد کمی گرم‌تر! گاهی برف می‌بارید، گاهی باد می‌اومد، و گاهی خورشید یواشکی سرک می‌کشید!

مردم می‌گفتن: «این دیگه کار چله کوچکه! معلوم نیست امروز چه برنامه‌ای داره!» یه روز پالتوشون رو می‌پوشیدن، روز بعد درمی‌آوردن! یه روز چکمه می‌خواستن، روز بعد کفش معمولی!

اما بچه‌ها! چله کوچک یه راز داشت! او با همه‌ی شیطنتش، آروم آروم بهار رو خبر می‌کرد! زمین کم کم بیدار می‌شد، یخ‌ها آهسته آب می‌شدن، و دل خاک برای گل‌ها تنگ می‌شد!

وقتی کار هر دو پسر تموم شد، چله بزرگ و چله کوچک پیش ننه سرما برگشتن. ننه سرما اون‌ها رو توی بغلش گرفت، محکم بهشون فشار داد و گفت: «آفرین بچه‌ها! شما یاد دادید که بعد از هر سرمایی، گرما میاد، و بعد از هر شب بلند، صبح می‌رسه!»

بعد ننه سرما و پسرهاش برگشتن بالای کوه‌های سفید و خوابیدن تا سال دیگه. چون کارشون تموم شده بود! حالا نوبت بهار بود که بیاد!

و از اون روز، هر سال، وقتی شب یلدا از راه می‌رسه، مردم می‌دونن که چله بزرگ و چله کوچک دوباره مهمون زمین شدن؛ تا زمستون رو با قصه، صبر و امید بگذرونن!

 

{صدای باز شدن در و برگشتن اهالی داروگ}

دنا: رها رها تو اون ظرف گنده هه رو آوردی.

رها: آره آوردمش. اینجوری هرکی هرچی بیاره توی این ظرف قاطی می‌کنیم و آجیل شب یلدا درست می‌کنیم.

{صدای باز شدن در}

صاد: من برگشتم این هم گردو و فندق و پسته  و بادوم.

ویزبی: بیاین این هم انجیر خشک و مویز.

آقای پی: آقای فروشنده گفت آجیل شب یلدا باسقول هم داره.

ویزبی: باسقول نه آقای پی باسلق.

آقای پی: آره همین همین. منم یکی خریدم. ایناهاش.

دنا: کوش آقای پی؟ رها تو چیزی می‌بینی؟

رها: نه من که چیزی نمی‌بینم.

آقای پی: خب یه ذره‌شون خوردم ببینم باسقول چه مزه‌ایه خیلی شیرین بود خوشم اومد.

ویزبی: از دست تو آقای پی شکمو. باقیش رو هم خودت بخور.

رها: خب بچه‌ها من این ظرف رو آوردم که هرکی هرچی آورده بریزیم توش و آجیل شب یلدا رو اینجوری درست کنیم.

{صدای ریختن آجیل در ظرف}

صاد: خب حالا که آجیل و انار داریم. می‌مونه فال حافظ که مهمترین بخش شب یلداست. ولی قبلش می‌گم خبری از لولو نشد؟

دانابات: شما که نبودین لولو تماس گرفت و قصه‌ی ننه سرما رو تعریف کرد.

رها: ا دانابات تو اینجا بودی. ما اصلا متوجه نشدیم. ببخشید. حالا لولو خوب بود؟

دانابات: بله خوب بود. حال شما رو هم پرسید.

دنا: وای چه حیف من دلم براش تنگ شده بود. دلم می‌خواست باهاش صحبت کنم حالش رو بپرسم. من می‌گم بیاین فال حافظ بگیریم بعدش هم از بچه‌ها خدافظی کنیم  هم بعدش به لولو زنگ بزنیم دوباره باهاش حرف بزنیم.

رها: موافقم. خب دیوان حافظ کجاست.

آقای پی: ا رها حرف بد نزن.

رها: مگه چی گفتم.

آقای پی: ما نباید به بقیه بگیم دیوانه. مخصوصا به حافظ که شاعر بزرگ ایرانه.

رها: ها هاها. آقای پی من که به حافظ نگفتم دیوانه. دیوان یعنی کتاب شعر. منظورم کتاب شعرهای حافظ بود.

دنا: خب حالا دیوان حافظ کجاست واقعا.

رها: نمی‌دونم می‌خوای بریم از مامان و بابا بپرسیم؟

دنا: آره خوبه بریم.

دانابات: لازم نیست. من یک نسخه‌ی دیجیتال دیوان حافظ دارم. می‌تونم براتون به صورت تصادفی شعر حافظ بیارم.

دنا: چه فکر خوبی. اینجوری هر کدوممون یه بیت می‌خونیم و معنی می‌کنیم. اول من اول من. من نیت کردم

دانابات: باشه.

{افکت دانابات}

دانابات: بیا از روی مونیتور من شعرت رو بخون.

دنا: شکر ایزد که ز تاراجِ خزان رخنه نیافت/ بوستانِ سمن و سرو و گل و شمشادت

آقای پی: خب این یعنی چی؟

دنا: یعنی اینکه خدا رو شکر که باغ و بوستان و گل و شمشادهای تو به خاطر باد پاییز از بین نرفت.

آقای پی: بوستان و شمشادهای من؟ من که باغ و بوستان ندارم.

دنا: نه آقای پی. اینجا تو یعنی اون کسی که دوستش داریم.

آقای پی: چی؟ کی رو دوست داریم.

ویزبی: بابا هرکی. فرقی نمی‌کنه.

آقای پی: من که نفهمیدم.

ویزبی: خب دانابات شعر من رو بیار. من نیت کردم. ای حافظ شیرازی تو محرم هر رازی به حق شاخه نباتت بگوی اونی که خودت می‌دونی چی می‌شه.

{افکت دانابات}

دانابات: بیا بخون.

ویزبی غلط می‌خونه: ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی/ که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

آقای پی: خب این یعنی چی؟

ویزبی: یعنی یه نفری که ترک بوده داشته افسانه می‌خونده و دمنوش می‌خورده.، شب خوابش نبرده و دستش رو با شمع سوزونده.

رها: چی می‌گی ستوان ویزبی؟ مطمئنی اینو نوشته؟

دنا: می‌خوای بدی من بخونم؟

ویزبی: نخیر همینه فال خودمه.

دانابات: آقای پی نوبت توه.

آقای پی: ولی من فارسیم اونقدری خوب نیست که بتونم شعر بخونم.

رها: خب آقای پی تو نیت کن فال رو بگیریم من و دنا می‌خونیم برات.

آقای پی: باشه باشه. نیت کردم.

{افکت دانابات}

آقای پی: بیا اومد اومد.

دنا: به به چه شعری هم اومد. مناسب حالت آقای پی.

آقای پی: چی نوشته؟

دنا: نوشته: ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه توست

رها: عرض خود می‌بری و منت ما می‌داری.

آقای پی: آخجون مگس مگس داره شعرم. من عاشق مگسم.

رها: خب دانابات نوبت منه. بذار منم نیت کنم. اوهوم نیت کردم ببین برای من چی میاد؟.

{افکت دانابات}

دانابات: بیا بخون.

رها: نوشته: فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد/تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

آقای پی: یعنی چی؟ یعنی چی؟

رها: یعنی اینکه کار افتاده دست آدم‌های نادون تو هم گناهت اینه که اهل علم  و دانشی.  خب صاد نوبت توه.

صاد: وایسین بیاین قبل از اینکه فال من رو بگیریم از بچه‌ها خدافظی کنیم. چون حتما بچه‌ها هم دوست دارن شب یلدا با خانواده‌هاشون باشن و با هم انار و آجیل بخورن و شعر بخونن.

رها: فکر خوبی. آقای پی و ستوان ویزبی اسم دوستامون که برامون صدا فرستادن رو می‌خونین.

صاد: صبر کنین صبر کنین. قبلش باید یه چیز خیلی خیلی مهم بگم.

دنا: چی؟ خبری شده صاد.

صاد: بله. بچه‌ها این قسمتی که دارید می‌شنوید آخرین قسمت از فصل سوم چی؟کجا؟چرا؟ است. بعد از این قسمت ما تا یه مدتی شاید حدود یک ماه یه ذره بیشتر و کمتر اپیزود جدیدی ندیم.

ویزبی: کلمپه چی؟

آقای پی: لوچیستان چی؟

صاد: اون قسمت‌هایی که ضبط کردیم و آماده است رو پخش می‌کنیم ولی بعدش اون‌ها رو هم یه ذره متوقف می‌کنیم. دلیلش هم اینه که باید بشینیم قصه‌های جدید بنویسیم ماجراهای جدید درست کنیم. بعد هم یه کاری کنیم که منظم مرتب پادکست‌های داروگ منتشر بشه.

رها: این فکر خوبیه. اینجوری می‌تونیم برای نوروز هم آماده بشیم.

دنا: و کلی داستان جدید هم آماده می کنیم براتون.

آقای پی: منم پادکست‌های سوال‌های یهویی رو دوباره با گوینده‌ی جدید درست می‌کنم.

ویزبی: خب حالا می‌شه اسم بچه‌ها رو بخونیم؟

صاد: بله بله بخونین.

{اسم بچه‌ها}

رها: بچه‌ها ما خیلی خوشحالیم صداهاتون رو برامون می‌فرستین. ما ایده‌ی پادکست‌هامون رو از صداهای شما می‌گیریم.

دنا: همیشه هم می‌تونین برای ما صدا بفرستین. کافیه برین به سایت داروگ. یعنی داروگ کیدز دات کام.

ویزبی: داروگ هم با دبلوه.

آقای پی: تا فصل بعدی .

همه با هم: یلداتون مبارک

 

 

 



دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *