ویزبی و آقای پی در قصر آقاشاه – قسمت اول

ویزبی:  ا ا ا ا اا . چقدر این آسانسور تند می‌ره. سرم گیج رفت.

{صدای باز شدن در آسانسور}

ویزبی: بالاخره رسیدم. خب اینجا باید کلمپه باشه.

{صدای پرواز زنبور}

ویزبی: عجب قصر بزرگی. انگار آسانسور وسط قصر پادشاه کلمپه باز شد. چقدر قشنگه اینجا. چه ستون‌های بزرگی. چه دیوارهای رنگ و وارنگی. چه چراغ‌های قشنگ بزرگی. این سربازها چه لباس‌های بامزه‌ای دارند. شبیه راه‌راه قرمز و سیاهه.  ولی انگار یه خبریه اینجا. چرا همه دارن این طرف اون طرف میرن. بذار از اون سربازایی که اونجا وایسادن بپرسم. ببخشید ببخشید. آهای آقای سرباز. آهای با تو ام.

{صدا تعجب و سکوت}

ویزبی: چرا اینجوری نگاهم می‌کنی من یه سوال داشتم.

فرمانده‌: پیداش کردیم. دزد همینه. بگیرینش.

ویزبی: کو کجاست کی دزده. اینا چرا دارن می‌یان سمت من. نکنه فکر می‌کنن من دزدم. من دزد نیستم. من دزد نیستم. نه انگار نمی‌فهمن. بهتره فرار کنم.

فرمانده: تو نمی‌تونی فرار کنی. مقاومت نکن. سربازا بگیرینش.

ویزبی: اهکی فکر کردی الکیه. من عضو گارد تکاوران ویژه‌ی ملکه هستم. نمی‌تونی همینطوری من رو بگیری. الان ویز ویز می‌رم روی لوستر بزرگ قصر دستت بهم نمی‌رسه.

{صدای ویز ویز}

فرمانده: بیا پایین تو راه فرار نداری.

{این تیکه ریتم دارد}

ویزبی: نه نمی‌یام

فرمانده: بیا بیا

ویزبی: عمرا بیام

فرمانده: بیا بیا

ویزبی: نه نمی‌یام

فرمانده: با سر بیا

ویزبی: برو بابا

فرمانده عصبانی می‌شه: ا من فرمانده‌ی محافظان پادشاه کلمپه هستم به نام پادشاه کلمپه دستور می‌دم بیای پایین.

ویزبی: اگه تو فرمانده‌ی محافظان پادشاه کلمپه‌ای این چه طرز برخورد با مهمون پادشاهه.

فرمانده: تو مهمون نیستی. تو دزد قصری. ما هم پیدات کردیم.

ویزبی: دزد خودتی درست صحبت کن. من یه عمر کار کردم شهد خوردم خودم عسل تولید کردم. هیچوقت هم به عسل بقیه چپ نگاه نکردم.

فرمانده: من نمی‌دونم چپ نگاه کردی یا راست نگاه کردی. زودباش بیا پایین.

{صدای باز شدن در آسانسور}

آقای پی: وای چرا سرم گیج و ویج می‌ره چقدر این آسانسور تند اومد.

ویزبی: ا آقای پی تو اینجا چی کار می‌کنی.

فرمانده: این حتما همدستشه. آهان این هم چمدونش حتما وسایل قصر رو دزدیده. سربازا دستگیرش کنین.

آقای پی: چی؟ دزد؟ چمدون. آخ اوخ. ولم کنین. اشتباه گرفتین.

{صدای زد و خورد}

فرمانده: همدستت رو دستگیر کردیم. تو هم تسلیم شو وگرنه این همدستت رو می‌بریم می‌اندازیم زندان. شایدم فرستادیمش پیش کلمپک‌ها. زودباش تسلیم شو.

آقای پی: گروهبان تو بالای لوستری؟ اینا کی‌ هستند؟ چرا من رو گرفتن.

ویزبی: منم نمی‌دونم آقای پی. من تا رسیدم اینا افتادن دنبال من. به من می‌گن دزد. منم در رفتم اومدم این بالا که دستشون به من نرسه. تو برای چی اومدی؟

آقای پی: من اومدم به تو کمک کنم. ولی این‌ها من رو گرفتن.

{صدای شیپور}

جارچی: ساکت باشید سرها پایین. سلطان صاحب کپک آقاشاه، پادشاه کلمپه وارد می‌شود.

آقاشاه: اینجا چه خبره؟ چرا اینقدر در قصر سر و صداست. این کیه گرفتینش؟

فرمانده: سلام قربان. ما دزد پیدا کردیم. این همدستشه.

آقاشاه: اگه این همدستشه پس خودش کو؟

فرمانده: اون بالاست. پرید رفت روی لوستر نشست. دستمون بهش نمی‌رسه قربان.

آقاشاه: آهای دزد راه راه بدجنس بهت دستور می‌دیم زود بیای پایین.

ویزبی: خب اگه نیام مثلا چی کار می‌خواین بکنین؟

آقاشاه: مگه دست خودته که نیای.

ویزبی: با بال‌های خودم اومدم شما هم دستتون بهم نمی‌رسه.

آقاشاه: آهای فرمانده

فرمانده: ولی ما که بال نداریم قربان.

آقاشاه: همیشه هیچی ندارین شما.

فرمانده: من یه فکر بهتر دارم قربان گوشتون رو بیارین

{صدای پچ پچ}

آقاشاه: بالاخره  عقلت کار کرد. آهای سربازها این همدستشو قلقلک بدین.

آقای پی: هان؟

{ گیلی گیلی گیلی گیلی}

آقای پی: هه هه نکنین. هههه . نکنین. هاااااااهههاااا نکنین. تو رو خدا نکنین. گروهبان کمک. ها ها ها ها گروهبان.

ویزبی: ا دوست من رو اذیت نکنین. میام پایین بابا. ول کنین دوستم رو.

آقاشاه: ولش کنین.

آقای پی: آخیش. هه هه . هنوز خنده‌ام بند نیومده. بابا درست نیست مهمونتون رو قلقلک بدین. اصلا قلقلک دادن کار خوبی نیست.

آقاشاه: مهمون؟ کدوم مهمون؟

ویزبی: ما دیگه. ما اومدیم به شما کمک کنیم.

آقاشاه: به من کمک کنین؟

ویزبی: مگه شما پادشاه کلمپه نیستین.

آقاشاه: بله. من آقاشاه سوم سلطان صاحب کپک، پادشاه کلمپه هستم.

ویزبی: آقای آقاشاه، من گروهبان ویزبی از گارد تکاوران ویژه‌ی ملکه هستم. من رو ملکه فرستاده که به شما کمک کنم. ولی تا پام رسید به اینجا این فرمانده‌ شما با سربازاش ریختن سر من و دوستم.

آقاشاه: ا ا ا ا تو فرستاده‌ی ملکه‌ای؟ فرمانده! باز که دوباره‌ خرابکاری کردی. این‌ها فرستاده‌های ملکه هستن.

فرمانده: آخه قربان چمدون…

آقاشاه: ساکت. ساکت. یه مشت بی‌کپک دور خودم جمع کردم. بیا پایین ویزبی. بیا در امانی.

{صدای بال زنبور}

ویزبی: ممنون قربان فقط این دوستم چی؟ اون رو هم می‌شه بگین آزاد کنن؟

آقاشاه: این که خیلی گنده‌تر از زنبورهاست. بهش نمی‌خوره زنبور باشه. این چیه؟

ویزبی: این یه آفتاب‌پرسته قربان.

آقاشاه: چی؟ آفتاب‌پرست. آهای سربازا دهنش رو ببندین. این شکارچیه؟

آقای پی: آخ. ولم کنین. آخ اوخ. ولم کنین.

ویزبی: قربان این دوست منه.

آقاشاه: از کی تا حالا شکار و شکارچی با هم دوست می‌شن؟

ویزبی: می‌دونم یه ذره عجیبه. ولی من قول می‌دم اینجا شکار نکنه. این فقط مگس و پشه شکار می‌کنه. چیز دیگه نمی‌خوره.

آقاشاه: واقعا؟ تو ضمانتش می‌کنی.

ویزبی: بله بله. من ضمانت می‌کنم.

آقاشاه: آهای آفتاب‌پرست من آزادت می‌کنم ولی اگه ببینم جز مگس و پشه چیز دیگه شکار کردی من می‌دونم و توها.

{صدای نامفهوم آقای پی}

آقاشاه: چی می‌گی؟

ویزبی: خب قربان بفرمایید دهنش رو ول کنن که بفهمیم چی می‌گه.

آقاشاه: راست می‌گی. آهای سربازا ولش کنید.

آقای پی: آخیش. گفتم من قول می‌دم جز مگس و پشه چیزی شکار نکنم قربان.

ویزبی: خیلی ممنونیم قربان. حالا می‌فرمایید مشکل چیه؟ ما چی کار می‌تونیم براتون بکنیم؟ ملکه فرمودن که باید برسیم خدمت شما و کلمپه رو نجات بدیم.

آقاشاه: خودش گفت؟

ویزبی: بله بله خودشون فرمودن.

آقاشاه: حالش چطور بود؟ دلم براش یه ذره شده.

ویزبی: ببخشید قربان ولی من تلفنی باهاشون حرف زدم. خبر ندارم دیگه.

{صدای تق و توق}

آقاشاه: آهای آفتاب‌پرست چی کار داری می‌کنی؟ این چیه زدی سر چوب.

آقای پی: میکروفونه.

ویزبی: میکروفون؟

آقای پی: آره گروهبان. من میکروفون استودیو رو آوردم که تو بتونی پادکست درست کنی و بچه‌ها بتونن ماجراهای تو رو بشون.

آقاشاه: یعنی الآن اون رو بگیری اینجا ما هرچی بگیم بچه‌ها می‌شنون؟

آقای پی: بله. الآن همه‌ی بچه‌ها دارن گوش می‌دن.

آقاشاه: خوشمان آمد. سلام بچه‌ها. … سلام بچه‌ها… یعنی چی؟ چرا بچه‌ها جواب من رو نمی‌دن. من آقاشاه هستم همه باید جواب من رو بدن.

ویزبی: آخه قربان اینطوری که نیست. ما صدای شما رو ضبط می‌کنیم بعد می‌ریم پخش می‌کنیم بعدا بچه‌ها می‌رن می‌شنون.

آقاشاه: چطوری یعنی؟

ویزبی: آقای پی چطوری؟

آقای پی: فعلا همون طوری که بچه‌ها پادکست‌ها دنا و رها رو می‌شنون. آخه این ویژه‌برنامه‌های عید نوروزه. اگه بعدا دیدیم که بچه‌ها خوششون اومد و بهمون پیام دادن که باز هم پادکست کلمپه بسازین اونوقت یه پادکست جدا می‌سازیم.

آقاشاه: خب اصلا برای اینکه بچه‌ها خوششون بیاید، من دلم می‌خواد آواز بخونم بچه‌ها هم باید گوش بدن.

ویزبی: آخه قربان …

آقاشاه: همین که گفتم. من پادشاه کلمپه‌ام. هرچی من بگم. بده من میکروفون رو.

یه توپ دارم قلقلیه

سوراخ و صاف و گلیه

می‌زنم زمین هوا نمی‌ره

یه راست تو زیرزمین می‌ره

من این توپو نداشتم

از آشغالا برداشتم

بابام بهم طلا داد

شیرینی و باقلوا داد

 

آقای پی: واقعا از آشغالا توپ برداشتین؟

آقاشاه: مگه چیه؟

آقای پی: هیچی هیچی اونوقت باباتون بهتون طلا وشیرینی و باقلوا داد؟

آقاشاه: خیلی داری تو کار ما فضولی می‌کنیا.

ویزبی:ببشخیدش قربان. ببخشیدش. شما هرچقدر می‌خواهید و تمایل دارید تو آشغالا بگردید. ولی همه‌ی بچه‌ها می‌دونن که هیچکس دست به آشغال‌ها نمی‌زنه چون پر از میکروب و ویروس و باکتریه و ممکنه مریض بشیم.

آقای پی: مستر کینگ مسترکینگ من و دنا و رها چند وقت پیش یه قسمت درباره‌ی میکروب‌ها و ویروس‌ها درست کردیم اگه شماره‌تون رو بدین لینکش رو براتون می‌فرستم. ویروس و میکروب خیلی خطرناکه.

آقاشاه: فرمانده می‌بینی؟ فرق دربار ما و دربار ملکه همینه. اونجا همه عاقل و معقول اینجا همه بی‌کپک.

ویزبی: حالا می‌شه بفرمایید مشکلی که درباره‌اش به ملکه گفته بودید چیه؟

آقاشاه: اینجا نمی‌شه باید بریم روی پشت بام قصر. از اونجا بهتون نشون بدم.

ویزبی: بریم. بریم.

{هارپ}

آقاشاه: خب این هم از پشت بوم. از اینجا کل کلمپه معلومه نگاه کنید.

ویزبی: ا ا ا ا ا. چقدر بزرگه. چقدر قشنگه. اون موجود‌ها چی هستن؟ اون‌هایی که دارن بالاپایین می‌پرن. اون پشمالوهای قرمز.

آقاشاه: البته فقط قرمز نیستن. زرد و سبز و سفید هم هستند.

آقای پی: آره گروهبان نگاه کن. این طرفی‌ها سبزند.

آقاشاه: این‌ها کلمپک‌ها هستند. ساکنان کلمپه.

آقای پی: ساکن یعنی چی؟

ویزبی: یعنی کسی که اینجا زندگی می‌کنه.

آقاشاه: نگاه کنین اون‌ها کلمپک‌های قرمز هستن که شرق قصر من هستند. زرد‌ها غرب هستند. سبزها شمال و سفید‌ها جنوب.

ویزبی: بله بله  می بینمشون. حالا مشکل چیه؟

آقاشاه: یعنی متوجه نمی‌شی؟

ویزبی: چی رو؟

آقا پادشاه: نگاه کن. کلمپک‌ها از قدیم و ندیم ۴ تا قبیله بودن.

آقای پی: قبیله یعنی چی؟

آقاشاه: یعنی گروه یعنی….

ویزبی: به انگلیسی می‌شه tribe ببخشید آقاشاه. این دوست من فارسی‌اش خیلی خوب نیست بعضی کلمه‌ها رو باید انگلیسیش رو بهش بگم تا بفهمه. شما ادامه بدید.

آقاشاه: بله می‌گفتم که کلمپک‌ها از قدیم چهار قبیله بودن.

سبزه‌قباها توی شرق بودن. قرمز‌کلاه‌ها شمال بودن، زردکی‌ها غرب و برفکی‌های سفید هم توی جنوب بودن. هر کدوم هم یه درخت گنده به رنگ خودشون داشتند که دورش جمع می‌شدن. نگاه کنین. از اینجا هم معلومه. اون سبزه اونجا تو شرقه، قرمزه تو شماله، زرده غربه و سفیده هم تو جنوب.

آقای پی: بیا گروهبان من دوربین آوردم بیا با دوربین ببین راحت‌تر می‌بینی.

ویزبی: بده ببینم. آهان آره آره. خب مشکل چیه؟

آقاشاه: خب همه چی برعکسه دیگه مگه نمی‌بینی. کلمپک‌های سبز اومدن کنار درخت سفید، قرمزها رفتن جای سبزها. زردها رفتن شمال کنار درخت قرمز، سفیدها هم رفتن غرب کنار درخت زرد.

ویزبی: خب بهشون بگین برگردن سر جاشون.

آقاشاه: همین دیگه. کلمپک‌ها که زبون ما رو بلد نیستن.

مگه می‌شه؟یعنی این همه وقت شما زبان این‌ها رو یاد نگرفتین؟

آقاشاه: مگه ما بیکاریم بشینیم زبان کلمپکی یاد بگیریم. ما باید به کارهای قصر برسیم.

آقای پی: چی کار مثلا؟

آقاشاه: مثلا صبحونه بخوریم. بعد استراحت کنیم. بعد ناهار بخوریم. بعد استراحت بکنیم. بعد شام بخوریم بعد استراحت بکنیم. تازه خمیربازی هست، توپ بازی هست. خیلی کارهای دیگه هست که بکنیم. وقت نمی‌کنیم زبان کلمپکی یاد بگیریم که.

ویزبی: ولی آخه ملکه…

 آقاشاه: اصلا همین ملکه. می‌دونی هر روز باید بهش نامه بنویسیم ایمیل بزنیم پیام بدیم. خیلی کار داریم.

ویزبی: اکی اکی. فهمیدم. خب ما باید یه راهی پیدا کنیم که این‌ها برگردن سر جای همیشگی‌شون. خب اگه بر نگردن چی می‌شه؟

آقاشاه:  هیچی ما نمی‌تونیم از قصر بریم بیرون. آخه کلمپک‌ها هی‌ می‌رن دم درختشون می‌بینن رنگش غلطه  قاطی پاتی می‌کنن با کله می‌دون سمت قلعه. نگاه کن. الآن اون کلمپک سبزه رو نگاه کنین تا رنگ سفید رو دید داره با کله میاد بخوره به قصر.

آقای پی: اوه اوه. در رو خراب نکنه؟

آقاشاه: ما پشت در دیوار کشیدیم. نمی‌تونن بیان تو. ولی ما هم نمی‌تونیم بریم بیرون. برای همین غذاهامون هم داره تموم می‌شه نمی‌دونیم چی کار کنیم.  

ویزبی: خب بیاین بریم ببینیم چطوری می‌شه کلمپک‌ها رو آروم کرد.

آقاشاه: من خیلی کاردارم. بیکار که نیستم. شما برید. من هنوز  عصرونه‌ام رو نخوردم، استراحت بعدش رو هم نکردم. زود باشید. برید یه راه پیدا کنید.

ویزبی:چشم قربان. شما خسته شدین برید استراحت کنید.

آقاشاه: راستی قبل اینکه من برم استراحت کنم بگم که این سربازا نردبون گذاشتن پشت هر کدوم از درهای قصر. اگه خواستین با هر کدوم از این کلمپک‌ها حرف بزنین می‌تونین از اون پله‌ها برید بالا باهاشون حرف بزنید.

ویزبی: بله بله قربان ممنون. فقط اجازه هست توی قصر هم بچرخیم ببینیم چی پیدا می‌کنیم باهاش کلمپک‌ها رو آروم کنیم؟

آقاشاه: باشه باشه. برید هر جا خواستید بگردید.

{هارپ}

آقای پی: گروهبان گروهبان بیا بیا اینجا ببین من کجا رو پیدا کردم.

ویزبی: کجا رو؟

آقای پی: تو بیا. خودت می‌فهمی. تازه ممکنه بتونیم یه چیزی پیدا کنیم که باهاش کلمپک‌ها رو بشه آروم کرد.

ویزبی: دارم می‌یام. دارم می‌یام هولم نکن.

آقای پی: این شما و این هم آشپزخونه‌ی سلطنتی.

ویزبی: چی؟ این همه راه من رو کشوندی اینجا که آشپزخونه‌ی قصر رو نشونم بدی؟

آقای پی: خب حالا چرا عصبانی می‌شی؟ گفتم شاید گرسنه‌ات باشه؟

ویزبی: ما اومدیم ماموریت نیومدیم شکم‌چرانی که.

آقای پی: شکم چی چی؟

ویزبی: شکم‌چرانی. یعنی خوردن زیاد. هر چی دلت خواست هرچقدر که دلت خواست بخوری. یعنی فکر نکنی چی خوبه الان بخورم چقدر خوبه الان بخورم. همینجوری بخوری. مثل تو که …

آقای پی: ولی بعضی اوقات بعضی غذاها می‌تونن ما رو آروم کنند. یا من هند که بودم تو تمرین‌های یوگا چای سبز دم می‌کردیم می‌خوردیم آروم می‌شدیم. اصلا خود تو الآن یه لیوان شهد گل اعلا بهت بدن مثل اونیکه روی میز آشپزخونه‌ی سلطنتی هست آروم نمی‌شی؟

ویزبی: کو؟ کجاست؟ کوش.

آقای پی: اوناها بابا پشت سرت.

ویزبی: هاان. پیداش کردم .

{صدی قورت دادن}

ویزبی: آخیش. گرسنه‌ام بودها.

آقای پی: بله می‌دونم. تو وقتی گرسنه‌ات می‌شه اخلاقت هم بد می‌شه.

ویزبی: واقعا؟

آقای پی: بله. ما همه تو استودیو می‌دونیم. الآن هم من فکر کردم شاید یه چیزی به این کلمپک‌ها بدیم بخورن حالشون خوب شه.

ویزبی: بد فکری هم نیست‌ها. ولی می‌گم. بیا اول خودمون غذا بخوریم یه ذره استراحت کنیم بعد بریم سراغ کلمپک‌ها.

آقای پی: پس ماموریت چی؟ هه هه هه

ویزبی: حالا من یه چیزی گفتم. معلوم شد از رو عصبانیت حرف زدم. بهتره اول سیر شم که عصبانی نشم که حرف بیخودی نزنم.

آقای پی: بله. آدم وقتی عصبانیه فکرش درست کار نمی‌کنه. ممکنه یه چیزی بگه که بعدا پشیمون بشه.

ویزبی: ببینم بقیه‌ی شهدهای سلطنتی کجاست؟

آقای پی: منم خیلی گشنمه بیا اول از بچه‌ها خداحافظی کنیم بعد بریم شکم‌چرانی هه هه هه.

ویزبی: شکم‌چرانی خوب نیست بگو دلی از عزا در بیاریم.

آقای پی: اینم اصطلاحه؟

ویزبی: بله. برای همین موقع‌هاست.

آقای پی: بچه‌ها ما بریم دلی از عزا در بیاریم. یهویی خدافظ.

ویزبی: این که پادکست تو نیست می‌گی یهویی خدافظ. اینجا خیلی هم غیر یهویی خدافظی می‌کنیم.

آقای پی: خب خدافظی کن ببینم چطوری خدافظی می‌کنی؟

ویزبی: بچه‌ها تا درودی دیگر بدرود.

آقای پی: چی؟ دوددوری دودو چی؟

ویزبی: دوددوری دودو نه. درود.ولش کن. بچه‌ها تا قسمت بعد مراقب قشنگی‌هاتون باشید.

آقای پی: اینو خودت گفتی؟

ویزبی: نه ملکه تو گروه واتساپ فرستاده بود.

آقای پی: یه چیزی از خودت بگو بابا.

{بحث و جدل زیر آهنگ فید می‌شه}

 

 

 

 

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *